چه میخواهیم؟ | دوستش داری یا می خواهی اش؟

چه میخواهیم؟ | واقعا چه می خواهی؟

امروز داشتم بین صفحات دیجیتالی یک کتاب که به زبان بیگانه نوشته شده بود

پیچ و تاب می خوردم. به لطف بنزین و آشوب های بعدش و قطع اینترنت غیر داخلی اش

به پر و پای یک مترجم خوب داخلی پیچیدم.

یک جای این کتاب گفته بود: بنیان هر انسانی را با یک سوال می شود کشید بیرون.

«واقعا چه میخواهی؟»

چه می خواهی اش را می شد با کمی خود درگیری و این ور و آن ور کردن جواب داد

اما آدم واقعا توی جواب واقعا اش می ماند!

واقعا چه میخواهیم؟

این واقعا آدم را بین دوست داریم چه داشته باشیم و باید چه داشته باشیم به یک

دور باطل می اندازد.

از آن دورها که تا قیام قیامت این به آن تعارف میزند که اول شما و آن به این تعارف

میزند که نفرمایید؛ اول شما … آخرش هم هیچ کدام وارد مغزِ ما نمیشود و ما نمی فهمیم

«واقعا چه میخواهیم؟!»

خلاصه وسط این درگیری و تعارف تکه پاره کردن علاقه و نیاز بودم که ذهنم خودش

خسته شد و رفت لای دفتر خاطرات پیچ در پیچ مغزم و یک خاطره کشید بیرون.

خاطره را انداخت روی پرده ی پوسیده ی سینمای چشمانم و رفتم به دفتر یک رئیس اداره.

جایتان خالی هوای پاییزی آن روز از دو نفره خیلی گذشته بود. نامرد هفت هشت نفره بود اصلا

لم داده بودم پشت صندلی زوار در رفته ی چرخ دارم و داشتم خیره خیره به افق نگاه میکردم

و چایی کیسه ای خارجی (از اینا که هنوز ننداختی تو آب جوش رنگ پس میده) می خوردم

و کیف دنیا را میکردم. یک هو رئیسم از آن یکی اتاق صدایش را انداخت توی گلو و داد زد:

«بیا اینجا کارت دارم»… چایی قند پهلوی کیسه ای خارجی رنگ برگشته را نصفه نیمه

ول کردم و مثل جن جلویش ظاهر شدم.

گفت: «همین امروز گزارش یک ماه گذشته رو برام آماده میکنی»

چه جالب! او هم مثل من داشت خیره به افق، فنجان به لب می زد و از این هوای

هفت هشت نفره نهایت لذت را می برد.

البته کاملِ کامل هم مثل من نبود. مثلا لیوان من از این شیشه ای ایرانی ها بود و مال او

چینیِ اصلِ فرانسه بود که باهاش میشد هفتاد هشتاد تا از لیوانای من رو خرید!

داخل لیوان شیشه ای ایرانیِ من چایی کیسه ای خارجی (از اینا که ننداختی تو آب رنگ میده)

بود و داخل لیوان چینیِ فرانسویِ او قهوه ی اکوادوریِ بود. از این قهوه ها که میدادن فیل اول

بخوره بعد دفعش کنه که کیفیتش به اندازه ی هیکل فیل خوب بشه و کیلویی دو سه میلیون

مینداختن به خلق الله…! خلاصه او رئیس بود و من یک کارمند درِپیت!

راستی یادم رفت بگویم. وقتی داشت به من دستور میداد، پاهایش را انداخته بود روی میز

و لم داده بود به صندلیِ دو سه میلیونی اش و حتی نگاهم هم نکرد!

به خودم گفتم راستی او گزارش را دوست داشت یا به آن نیاز داشت؟

یعنی گزارش، جواب همان:

«واقعا چه میخواهی بود؟»

فکر کنم او گزارش نمیخواست… او میخواست کمی بلند بلند نجوا کند که: «اینجا من رئیسم»!

فهمیدید واقعا چه می خواست؟

حالا بگو ببینم! تو واقعا چه میخواهی؟؟

دیدگاهتان را بنویسید