کسب مهارت | برای روز مبادای خودت یه چیقو دست و پا کردی یا نه؟؟!

کسب مهارت | حمله ی دزدها!

صدا تیر بلند شد. همه ی اهالی روستا از خونه بیرون زدن!

دزدها به روستا حمله کرده بودن.

یکی از دزدها که هم سیبیلش کلفت تر بود و هم صداش،

با صدای بلند به همه ی اهالی روستا گفت:

«هر چی اشرفی و پول و طلا و نقره و مس و روغن و آذوغه

و حتی کشک دارید با خودتون بیارید خونه کدخدا؛

وگرنه هر چی دیدید از چش خودتون دیدید!»

چاره ای نداشتیم..

همه ی دار و حتی ندارمون رو دو دستی دادیم دست کدخدا

و کدخداهم دو دستی داد دست دزدا!

کل دار و ندار روستا علاوه بر اون غنایم،

چهار تا قاطر بود که اونا هم شدن بارکش دار و ندار ما برای دزدا!

چیزی هم اگه تو روستا موند، به خاطر این بود

که دزدا دیگه جا نداشتن با خودشون ببرن…

کسب مهارت | چیقوی غلامرضا!

از همه بدتر حال غلامرضا بود!

غلامرضا اومد جلو دزدا وایسه و مقاومت کنه که گرفته بودنش که بکشنش…

با وساطت کدخدا و روحانی روستا، فقط به شکستن کتف غلامرضا اکتفا کردن.

آخرشم همه مون رو تو خونه کدخدا حبس کردن

و با دل و جرأت غلامرضا و سرک کشیدن به بیرونش فهمیدیم

هم دزدا و هم دار و ندارمون و هم چهار تا قاطر رفتن!

همه جمع شدیم خونه کدخدا ببینیم چی برامون مونده و چی رفته!

غلامرضا همه ی دار و ندارش رفته بود بجز چن تا

گوسفند و یه چیقو (وسیله ای که پنبه دانه رو از کولکِ پنبه جدا میکنه)..

کسب مهارت | مهاجرت غلامرضا و چیقو!

همه ی زندگیش همین چیقو بود. یک ماه از این ماجرا گذشت…

غلامرضا چیقوش رو انداخت رو همون کتف شکسته و گفت میخوام برم تهران کار کنم پول درآرم!

هر کی هر کاری از دستش بر میومد انجام داد که منصرفش کنه..

اما مرغ غلامرضا (که دزدا بردنش) یه پا داشت و رفت…

وسط سوز و سرمای زمستان بود که غلامرضا به تهران رسید.

یه گوشه از بازار تهران بساط پنبه پاک کنی خودش رو پهن کرد و تلاش کرد و تلاش کرد و تلاش..

چیزی نگذشت که کار و کاسبیش سکه شد و بعد از حدود 5 سال تحمل

سختی و گرما و سرمای تهران با کلی ثروت و اعتبار برگشت روستا!

برگشت و کلی زمین و املاک خرید و چیقوی وفادارش رو با احترام

کنار گذاشت و دست به دست بیل و داس داد و کشاورزی رو شروع کرد!

کسب مهارت |اخراجِ اتمی!

دکتر اصغر محمدی خنامان (که این خاطره رو از جدّ خودش نقل میکنه) میگه:

اواسط دهه 40 بود که وارد دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف امروز) شدم…

سال ها بعد به عنوان نماینده سازمان انرژی اتمی ایران تو مرکز

تحقیقات هسته ای سوئد مشغول به کار بودم.

سال 1358 منو از کارم اخراج کردن و نه تنها شغل

بلکه تمام مزایای تحصیلیم رو از دست دادم!

اوضاعم شده بود بدتر از غلامرضای چیقو به دست..

فک میکردم با سابقه ای که دارم یه شغل خوب با درآمد خوب

برام پیدا میشه اما هیچی به هیچی!

کسب مهارت | چیقوی دکتر محمدی!

تصمیم گرفتم منم چیقوی زندگیم رو پیدا کنم..

تحصیلات و تجربه و تخصص و هر چی که داشتم رو کنار گذاشتم

و جوشکاری (که تو دوران دانشجویی به خوبی یادش گرفته بودم) رو به یاد آوردم.

طولی نکشید که تو یه کارخونه خودروسازی به عنوان جوشکار

مشغول به کار شدم و همین مسیر رو انقدر ادامه دادم که

بعدها شدم استاد دانشگاه استکهلم سوئد (اونم تو جوشکاری!)

کسب مهارت | چیقوی من و تو!

این داستان خیلی خیلی برای ما میتونه درس باشه!

هر کدوم از ما باید یه چیقو تو زندگی مون داشته باشیم..

یه چیقو که اگه دزد به مال و اعتبار و شغل مون زد و شدیم

هیچی به هیچی، دست به دامن اون چیقو بشیم و از

دل سخت زمین لقمه ی شب مون رو بکشیم بیرون!

کسب مهارت | تفکر چیقویی!

کنار چیقو داشتن باید چیقویی هم فکر کنی!

فک نکن چون شیش هفت سال از زندگیت رو صرف کسب یه

مدرک دانشگاهی کردی باید باقی عمرت رو هم زنجیر به همون مدرک کنی!

ببین الان کجا باشی و کدوم چیقو رو به دستت بگیری اوضاعت خوب و خوب تر خواهد بود…

اگه هر جوان ایرانی به جای اتلاف وقت های طلایی

زندگیش تو خیلی از زمان ها و مکان هایی که نباید می بود،

مهارتی رو یاد میگرفت، الان تو کشور ما کسی از بیکاری و بی پولی نمی نالید…

به امید روزی که همه چیقو به دست و چیقو به فکر باشیم..

#موفقیت_همین_چیزای_کوچیکه

محمدصادق حیدری

دیدگاهتان را بنویسید